روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد.
گوسفندان دردشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن
انبوه گوسفندان،
به سراغ آن غلام رفت و گفت:((از این همه گوسفندانت،یکی را به من
بده.))
چوپان گفت:((نه،نمی توانم این کار را بکنم؛هرگز.))
مسافر گفت:((یکی را به من بفروش.))
چوپان گفت:((گوسفندان از آن من نیست.))
مرد گفت:((خداوندش* را بگوی که گرگ ببرد.))
غلام گفت:((به خدای چه بگویم؟!))
*خداوندش:صاحبش
[ یکشنبه 90/11/2 ] [ 12:10 عصر ] [ sina ]